مدتی هست که تو زندگیم چالش بیرونی و درونی نداشتم. منظورم از چالش بیرونی اینه که من در ایجادش نقشی نداشته باشم و بهم تحمیل شده باشه. مثل کمک کردن به کارمندای فروشگاه برای درست کردن نرم‌افزار فروششون درحالی که خودم هیچی ازش بلد نیستم و باید بشینم یادش بگیرم.

چالش درونی هم یعنی خودم خودخواسته برای خودم چالش درست کنم. مثلا به جای اینکه وبلاگم رو خیلی راحت با وردپرس بالا بیارم، برم ببینم با چه روش‌های دیگه‌ای میشه وبلاگ ساخت که وردپرسی نباشه و وبلاگم رو با اون بسازم.

این مدت چالش بیرونی و درونی خاصی نداشتم که انرژی قابل توجهی مصرف کنه. هرچی بوده هم خیلی راحت حل شده.

بدون چالش، زندگی خیلی حوصله‌سربره. بنظرم اونی که روزی 5 ساعت کتاب میخونه با اونی که اون 5 ساعت رو گیم میزنه هیچ فرقی نداره اگه چالش برای خودش درست نکنه.

مثلا اگه کتابی درمورد دنیای غیرمتمرکز میخونه، بشینه فکر کنه چیکار میتونه بکنه که نقشی داشته باشه توی غیرمتمرکزتر کردن دنیا. میتونه یه صرافی غیرمتمرکز برای کشوری که از درون و بیرون تحریمه بزنه که مردم بدون نیاز به دولت پولشون رو تبدیل کنن؟ یا اینکه یکی از کارهای روتینی که با شبکه‌های متمرکز میکرده رو ببینه چطوری میشه تو دنیای غیرمتمرکز انجام داد. مثلا یادبگیره چطوری با mastodon کار کنه.

یا اگه کتاب جنایی میخوند، ببینه اگه یه موقع خواست یکی رو بدون هیچ ردپایی محو کنه باید چیکار کنه؟ از چه ابزار و وسایلی استفاده کنه که ردی نمونه؟ بشینه این چیزارو روی کاغد بنویسه و بعدم بسوزونتش.

یا اگه از دور و بریای خودش خسته شده بود، همشون رو محو کنه. چیز ببخشید یعنی عوضشون کنه. بره با آدم‌های جدید با طرز تفکرهای متفاوت آشنا بشه.

اگه هم خیلی حالشو نداشت میتونه تو چالش “تو هم یک عکس از دوران کودکیت رو استوری کن” شرکت کنه. بهتر از هیچیه.